خیابان عملیات‌ها در تبریز!

به گزارش شهریار به نقل از فارس، وقتی آن آلبوم سرخابی بابا را دستم می‌گیرم و ورق‌اش می‌زنم، چند تا عکس هستند که هر وقت بهشان زُل بزنم؛ یک جوری یقه‌ام را می‌گیرند و می‌کشانندم داخل عکس که یکهو می‌بینی چند دقیقه‌ای است که حتی پِلک هم نزده‌ام! آلبوم سرخابی بابا درست مثل قصه‌هاست؛ اولش چند عکس از جوانک‌هایی با پیراهن‌ پارچه‌ای و یقه آهاردار و کت شلوارهای اتو کشیده پاچه گشاد خواهی دید! موهایشان مدل هیپی است و همگی جوری ژست بچه‌هایی را گرفته‌اند که انگار بزرگ شده‌اند! ولی به فاصله ورق زدن چند صفحه از آلبوم، همان جوان‌ها را دوباره می‌بینی، باز هم در همان سن هستند اما انگار خیلی بزرگ شده‌اند، بدون هیچ ژست خاصی! اینبار نه در لباس‌های ژیگول و مجلسی بلکه در لباس خاکی.

آلبوم سرخابی بابا...

بابا هر وقت که چشم‌اش به آن آلبوم می‌خورد، به پهنای جان اشک می‌ریزد، می‌شود بغض و می‌رود در لاک‌اش؛ هِی خودش را جمع و جور می‌کند تا کسی نفهمد دلتنگ است و بعد می‌نشیند از تک به تک‌شان برایم می‌گوید! واقعیت‌اش همه آن خاطراتی که بابا از رفقایش برایم تعریف می‌کند را ازبَر هستم ولی هر دفعه که از علی و جواد و منصور و داوود و ... می‌گوید، انگار که بار اول است، می‌شنوم؛ وجودم گوش می‌شود که فقط دارد صدای بابا را می‌شنود. همه رفقای بابا شهید شده‌اند و فقط یکی دو نفرشان هست که به قول خودشان نسیه زنده‌اند! بابا هر پنجشنبه گلاب و خرما به دست می‌گیرد و راهی مزارستان محله قدیمی‌مان می‌شود و بعد از چند ساعت هم با چشم‌های پُف کرده برمی‌گردد خانه! همیشه هم مقصر این پف شدن یهویی چشم‌هایش، آن هم در یک روز و ساعت مشخص را آلودگی هوا می‌داند. همین چند روز پیش بود که دوباره رفتم سروقت وسایل گرانبهای بابا! باز چشم‌ام خورد به آن آلبوم سرخابی؛ قلبم مچاله شد از اینکه برادرزاده بی‌وفایی برای رفقای بابام شده‌ام؛ آخر مدت‌ها بود که سراغی ازشان نگرفته بودم و حتی دست به این آلبوم هم نمی‌زدم.

انگار این آلبوم آژیری چیزی دارد، تا بخواهی نزدیکش شوی، سر و کله بابا پیدا می‌شود! خودم را جمع و جور کردم و کج نشستم تا برای بابا هم جا شود و مثل سابق دوتایی مرور کنیم آن خاطراتی که او دیده و من فقط شنیده‌ام. اما این دفعه بابا مثل قبل نبود، بغض داشت‌ها ولی گریه نکرد! هِی خودش را جمع و جور می‌کرد ولی این دفعه نه برای پنهان کردن دلتنگی‌اش! انگار که می‌خواست یک چیز جدیدی بگوید؛ یک چیزی که تا الآن بهم نگفته بود. گفتم چیزی شده؟ گویا منتظر همین یک کلمه بود تا هر چیزی که در دل‌اش است را کلمه کند و بریزد بیرون:« بابا جان! اینقدر از شهدا می‌نویسی، اینقدر راوی قصه‌های هشت سال دفاع مقدسی بودی که خودت ندیدی‌اش ولی چرا از رفقای من، محله قدیمی‌مان که توش قد کشیدی چیزی نمی‌نویسی! چرا ننوشتی محله ما جزو مورد علاقه‌های بعثی‌ها بود و مدام آتش بازی درش راه می‌انداختند، چرا ننوشتی در این محله کلی دختر و زن و بچه شهید هم داریم، چرا ننوشتی از بس شهید و ایثارگر در این محل زیاد است که اسم محله را بعد از جنگ گذاشتند "شهدا" ».

ابا حق داشت! من از آنها هیچی ننوشته‌ام؛ من از آن محله‌ای که کل خاطرات کودکی‌ام که با بازی لِی لِی و قائم باشک گذشته، چیزی نگفته‌ام و من الآن سال‌هاست که خیلی بی‌تفاوت از کنار آن محله و گلزار شهدایش رد شده‌ام و دیگر سراغی از همسایه‌هایمان مثل مادر شهیده عبدالهی، دختر شهید ۱۳ ساله نگرفتم. اینجا کوی "شهدا" خیابان عباسی تبریز است، باران می‌بارد و ابرها نمی‌ایستند تا نتیجه کارشان را ببینند؛ شهر آرام است و کوی شهدا آرام‌تر، من دلتنگ این خیابان و گلزار شهدای سر کوچه‌مان بودم و انگار مدت‌ها بود که غرق شده بودم در دنیای معمولی‌ام.

راهیان نور در قلب تبریز...

من امروز آمده‌ام سفر راهیان نور، آن هم در قلب تبریز! آمده‌ام جان بگیرم در این امن‌کده؛ بی‌هوا قدم بزنم مابین کوچه‌هایی که هر کدام به اسم یک عملیات از دفاع مقدس است و یا یک منطقه از خوزستان که شهیدان این خیابان بیشتر در آن منطقه شهید شده‌اند: حمیدیه، فکه، هویزه و بستان و ...می‌روم از کنار خانه خلبان شهید سعید جباریان در کوچه والفجر مقدماتی کوی شهدا رد می‌شوم! حتما که تا الآن مادرش به پسر شهیدش پیوسته است! یادم است آن زمان‌های خیلی دلتنگ‌اش بود.

هویزه و حمیدیه تبریز کجاست؟

از کوچه‌های والفجر مقدماتی، والفجر ۱، والفجر ۲، والفجر ۳ رد می‌شوم و بو می‌کشم عطر شهدا را! آخر در هر کدام از این کوچه‌ها یا خانواده شهیدی است و یا یک رزمنده و آزاده. می‌روم از کنار کوچه ثامن الائمه رد می‌شوم و به در خانه عمو داوود پیشنماز نگاه می‎کنم، مادرش خدیجه خانم خیلی وقت است که فوت شده است! همان خدیجه خانم که تا کله من را می‌دید یک شکلات از زیر چادر گل گلی‌اش در می‌آورد و می‌گذاشت کف دستم. به کوچه هویزه می‌رسم، آخ که دلم لک زده بود برای این کوچه! برای گل‌های اقاقیا و انگورهای این کوچه! اما دیگر خبری از برگ انگورهای خانه عمو حبیب علیقلی‌وند نبود که از شدت تراکم از دیوار حیاط خانه بالا برود و بریزد بیرون؛ بابا می‌گفت وقتی حاج خانم و حاج آقا فوت شد، خانه را فروختند و صاحب اصلی آن خانه پُر از خاطره را کوبیده و یک هفت طبقه داشت می‌ساخت.

سوک سوک دختر عمو احد ...

ای وای من! کوچه حمیدیه؛ کوچه‌ای که هم شهیده دختر دارد و هم شهید رزمنده دفاع مقدس! عمو احد هنوز هم در همین خانه زندگی می‌کند! یادم است همیشه عمو احد بابای فاطمه عبدالهی وقتی اسم دخترش می‌آمد فقط گریه می‌کرد! همیشه به من می‌گفت تو باید دختر من هم باشی و من شانه بالا می‌انداختم و می‌گفتم من فقط دختر بابام هستم؛ او می‌گفت فاطمه دوازده، سیزده ساله بود که داشت تو حیاط قائم باشک بازی می‌کرد و یکهو بمباران شد و یک ترکش خورد وسط قلب دخترم! عمو احد آن موقع‌ها می‌گفت فاطمه منِ روسیاه را روسفید کرد و من فقط می‌خندیدم و با شیطنت بچگانه می‌گفتم عمو تو الآن هم سیاهی، سفید نیستی که! و همگی می‌زدیم زیرِ خنده. همه این کوچه بوی فاطمه می‌دهد و انگار باز هم یک دختر دارد وسط حیاط‌شان قائم باشک بازی می‌کند و فقط می‌خواهد یکی پیدایش کند و بگوید سوک! سوک!.

خیابانی که ۳۵۰ شهید دارد...

کوچه‌ها تمام می‌شوند و می‌رسم سرِ کوی یعنی گلزار شهدای "ملک" بیش از ۳۵۰ شهید در این گلزار هستند، اکثرا مادر و پدرشان را هم کنارشان دفن کرده‌اند! همه این شهدا جزو بر و بچه‌های این محل و هم محلی‌های ما بودند، خیلی‌هایشان هم یا مفقودالاثر هستند و یا در جاهای دیگر دفن شده‌اند ولی هرجا که باشند یقین دارم که آغوش‌های گرم لبریز از وفا و مهر آنها را در قلب‌اش عجیب جا کرده است. البته تا یادم نرفته این را هم اضافه کنم که آذربایجان‌شرقی، استانی است با بیش از ۱۰ هزار شهید که بیشترین شهدا را هم از شهر تبریز دارد و بعضی از خیابان‌های این شهر هم به خاطر اینکه رزمنده‌های زیادی را به جبهه اعزام کرده بود، همیشه مورد آماج حملات بعثی‌ها قرار می‌گرفت از این خیابان‌ها می‌توان به محله مارالان و شنب‌غازان و عباسی اشاره کرد.

________________________

نگارنده: کتایون حمیدی

لینک اصل خبر در سایت شهرداری تبریز

    منبع خبر

    شهرداری تبریز

    شهرداری تبریز

    شهرداری تبریز یک شهرداری در شهر تبریز می باشد

      نظرات